خدا‌حافظ مغازه٬ خونه بچگی‌های من ...

حتما اگه اون سنتور رو واسم خریده بود٬ سنتورم رو هم یه جوری تو چمدونم جا می‌دادیم. آخه یک دست فروش دوره‌گرد که همه‌آش داد می‌زد کت‌شلواری٬ یک سنتور داشت که من خیلی دلم می‌خواست بابام واسم بخره. ولی نمی‌دونم چرا نخرید. شاید واسه اینکه چندتا از سیمهاش پاره شده بود. هنوزم خیلی سنتور دوست دارم. تا وقتی که اونجا بودم نه وقتشو داشتم و نه امکآنش رو٬ که بخرم. اینجا هم که سنتور نمی‌فروشند و بجاش گیتار هستش. ولی من سنتور بیشتر دوست دارم٬ شاید واسه اینکه ایرانی‌تره یا اینکه با ساز دل من٬ هم‌کوک تره.

کلاس پنجم رو تموم کرده بودم و وسطای تابستون بود. با بابام رفته بودیم سلمونی و سرم رو تیغ انداخته بود. عصرش بهم گفت برو حموم٬ گرمابه خورشید که روبروی مغازه‌مون بود. تا حالا تنهائی حموم نرفته بودم٬ همیشه با بابام میرفتم. این واسم عجیب بود که منو تنهائی فرستاد. اصلا اون یکی دو روز همه چیز مشکوک و عجیب بود!
شب بهم گفت زود بخواب که فردا خیلی کار داری. خودش یک کت شلوار واسم دوخته بود که فردا بپوشم. ساکم رو بسته بود و همه چیزام توش بود. هنوز نمی‌دونستم که چه‌خبره و چی می‌خواد بشه.


صبح زود از خواب پاشدیم. سوار اتوبوس ۲طبقه شدیم و رفتیم پارک‌شهر. هنوز نمی‌دونستم چی میخواد بشه. بهم نمی‌گفت که منم به کسی نگم تا نکنه یکوقت مامانم بشنوه و بفهمه! شایدم دوست داشت تعجب کنم و جا بخورم (همونجوری که یکدفعه به آدم یک خبر خیلی خوب یا یک کادوی عالی میدن و آدم می‌پره هوا).

جلو پارک‌شهر یک چرخیه گلابی می‌فروخت. یک کیلو گلابی خریدیم (هر وقت گلابی می‌بینم یاد اون گلابیهای آبدار می‌افتم). بعدش رفتیم خیابون ناصرخسرو شرکت میهن‌تور.

 اتوبوس رضائیه (ارومیه) منتظر بود که بقیه مسافراش بیان. بابام منو به راننده نشون داد و گفت این پسرمه و بلیط رو داد بهش. صندلی من درست پشت صندلی راننده بود. وقتی که صندلیم رو نشون داد٬ بابام بهم گفت می‌فرستمت پیش پسرعمو...

پی‌نوشت اول: الان (بعداز اینکه اینها رو نوشتم) می‌فهمم که چقدر دلم واسه مغازه‌ بابام تنگه. آخه دیگه از نزدیک ندیدمش! خدا‌حافظ مغازه که خانه‌مان در دل تو بود و ...

پی‌نوشت دوم: انگار هرچی بیشتر می‌نویسم احساسات ناشناخته و ناخودآگاه ٍ خودم رو بیشتر کشف میکنم و خودم رو بهتر می‌شناسم!