سوغاتیها بابامو زندانی کرده بودند

بابام اهل رضائیه (ارومیه) بود. همه فک و فامیلهاش اونجا بودند. بابام سی سال بود که اومده بود تهران و تو این مدت نرفته بود به فامیلهاش سر بزنه. آخه اگه میرفت بعداز اینهمه وقت باید کلی واسه همه سوغاتی میبرد و اینهم یک عالمه خرج داشت. شاید بشه گفت بابام زندانی رسم و رسوم سوغاتی دادن شده بود!

 شاید واسه همینه که منم سوغاتی دادن رو زیاد دوست ندارم! بعدش هم همه به همدیگه حسودی می کنند و میگن چرا اینو بمن داد و سوغاتی اون یکی بهتر بود!! ولی من خودم خیلی دوست دارم سوغاتی بگیرم!!!

از فامیلهای بابام فقط داداشش تهران بود که نمیدونم چرا همدیگه رو خیلی کم میدیدند. فکر نکنم که من بیشتر از پنج شش بار عموم رو دیدم. عموم از بابام بزرگتر بود و یک پسر داشت و یک دختر که از من خیلی (شاید ۱۰ سال) بزرگتر بودند. پسر عموم کشتی گیر بود و میگفت که وقتی منم بزرگتر شدم خوبه برم کشتی یاد بگیرم. اگه الان برم قدم میسوزه! بعدا پسر عموم هروئینی شد و دیگه ازش خبر ندارم.

 هر وقت دخترعموم رو میدیدم٬ دوست داشتم یکجوری بشه و بازم ببینمش! آخه دوست داشتم بازم بغلم کنه و بوسم کنه ولی نمیدونستم چرا تشنه محبت بودم.