بعد از فرار

بعداز اینکه از خونه (مغازه) فرار کردم٬ یکی دو ساعت تو پارک شهر گشتم. همینجوری راه میرفتم و به بچه هائی که با بابا و مامانشون اومده بودند و داشتند بازی میکردند نگاه میکردم و فکر میکردم.

نمیدونستم چیکار کنم. نزدیکهای عصر بود که پیاده راه افتادم به طرف سلسبیل ( خیابان رودکی).

مسیر رو خوب بلد بودم. آخه با بابام هر جا میرفتیم ازم میخاست که اسم خیابونها را بخونم. این هم به سوادم کمک میکرد و هم اینکه خیابونها رو خوب یاد بگیرم.

نزدیکای غروب بود که تو خیابون منیریه یه توپ پلاستیکی قرمز اندازه توپ فوتبال پیدا کردم. انگار اون گوشه خیابون٬ منتظر من بود. تا آونوقت اینهمه پیاده راه نرفته بودم. شاید توپه میخاست کمکم کنه که حوصله ام سر نره و زیاد خسته نشم. 

همینجوری توپ بازی میکردم و میرفتم. فکر کنم این طولانیترین مدتی بوده که توپ بازی کردم! آخه بابام دوست نداشت زیاد (فوتبال یا جورای دیگه) توپ بازی کنم. میگفت اگه آدم زیاد ورزش کنه٬ عقلش کم میشه! 

هوا دیگه تاریک شده بود که رسیدم دم در مغازه (خانه مان). توپم رو گذاشتم بغل در و وایستادم بابامو نگاه کردم. بابام لبخند زد و گفت بیا تو. از خنده اش فهمیدم که دیگه کتکم نمی زنه.

از اون روز به بعد دیگه یادم نمیاد که بابام کتکم زده باشه.