فرار از کمربند (در ادامه آهای آهای بستنی)

وقتی رسیدم مغازه دیدم بابام نشسته اونور خیابون تو سایه٬ جلو ماستبندی شاه غلام و داره کباب میخوره. هیچی بهم نگفت ولی اخماش بدجوری تو هم بود. واسش تعریف کردم که چرخم تو گل گیر کرده بود و واسه این دیر رسیدم. بازم هیچی نگفت. یادمه ریحونهای کبابش سبز سبز بود. نون زیرکباب هم نون سنگک بود. حسابی دهنم آب افتاده بود .یخورده همونجوری وایستادم و دیدم چیزی نمیگه و داره غذاش رو میخوره.

اومدم اینور خیابون و رفتم تو مغازه (خانه) خودمون. خیلی دلم شور میزد. رفتم ته مغازه رو نیمکت نشستم. دیدم بابام اومد. کمربندشو باز کرد. همون که کلفت و چرمی بود و هیچوقت پاره نمیشد. من خودمو چسبوندم به دیوار. بابام هم با کمرش کتکم میزد و منم هی خودمو بیشتر میچسبوندم به دیوار. خیلی دوست داشتم دیوار دهن باز کنه و بغلم کنه یا کمربند بابام پاره بشه. ولی هیچکدوم اینا نشد! خودمو مچاله کردم و همینجوری که بابام میزد٬ یهو از زیر دست و پاش در رفتم!

بابام هم دوید (یک پاش میلنگید) دنبالم و داد میزد بیا٬ دیگه کاری باهات ندارم! وقتی دید بهم نمیرسه٬ برگشت و مغازه رو سپرد به همسایه بغلی و سوار دوچرخه اش شد و افتاد دنبالم. منم انداختم تو کوچه پس کوچه ها و سعی میکردم از کوچه هائی برم که جوب داشته باشه و راحت نشه با دوچرخه از روی جوبها رو شد تا سرعتش کمتر بشه.

بدجوری ترسیده بودم و اون موقع به هیچی فکر نمیکردم غیراز فرار و فقط میدویدم. خودمو به خیابون بابائیان رسوندم. دیگه بابام گمم کرده بود. هیچی پول نداشتم٬ قاچاقی سوار اتوبوس توپخونه شدم و رفتم پارک شهر.

 

پینوشت: اینم بگم که شرایط کودکی من و رفتارها و برخوردهای بابام تقصیر (اصلی) او نبوده٬ که تقصیر جامعه و رهبران جامعه بوده است.