دزدها هم شکل آدم هستند

بابام یک دوچرخه داشت و منهم یک سه چرخه. بابام دوچرخه اش را تکیه داده بود به درخت جلو مغازه منهم داشتم همونجا تو پیاده رو سه چرخه سواری میکردم. یک آقائی اومد سوار دوچرخه بابام شد و رفت! منهم دور زدم و رفتم به بابام گفتم اون آقاهه سوار دوچرخه ات شد و رفت. همونجا بابام گفت چرا زود نگفتی که چرخم رو دزدیدند و کلی دعوام کرد. منهم گفتم از کجا میدونستم که اون دزده٬ فکر کردم دوستت هست. بعدا فهمیدم دزدها هم شکل آدم هستند!

بعضی جمعه ها بابام منو سوار دوچرخه میکرد و با هم میرفتیم فرودگاه مهرآباد و طیاره ها رو نگاه میکردیم. تماشای طیاره ها خیلی کیف داشت ولی من وسط راه پام خواب میرفت و وقتی میخاستم پیاده شم٬ یه عالمه میلنگیدم.

وقتی بابام تو سربالائی ها با زور پا میزد٬ من دلم میسوخت. خودمو میکشیدم بالا تا سبکتر بشم ولی انگار فایده ای نداشت!

فقط همونوقتها با بابام رفتم مهرآباد و بعدش دیگه هیچوقت نرفتم. شاید یکروز یکجوری بشه که بتونم بیام فرودگاه و ... ولی نه با دوچرخه که با طیاره ...