توپ ناز کوچولوی من


فکر کنم انقدر کوچیک بودم که هنوز مدرسه نمیرفتم. بعداز ظهر سیزده بدر بود و انگار هوا ابری و بارانی بود. با بابا و مامانم رفته بودیم میدان انقلاب (میدان ۲۴ اسفند) و از طرف خیابان دانشگاه تهران پیاده میرفتیم به سمت پارک لاله (پارک فرح) تا ۱۳ رو بدر کنیم.

توی راه بابا و مامانم با هم دعوا و جروبحث میکردند. منهم واسه خودم توپ بازی میکردم. یک توپ قرمز پلاستیکی بود اندازه توپ تخم مرغی. توپم و مینداختم جلو و شیب خیابون قلش میداد و توپم میومد طرف من. خلاصه من و شیب خیابون داشتیم با هم بازی میکردیم که یکدفعه توپم قل میخوره و از لای میله های دانشگاه میره اون تو!

نوک میله ها تیز بود و بعدا فهمیدم که مثل میله های زندان بودند. آخه نزدیک بهم کاشته بودنشون و نمیشد از لاشون رد بشم و برم توپم رو بیارم. نمیدونم واسه چی دانشگاه رو زندونی کرده بودند وگرنه توپ منهم زندانی نمی شد.

پی نوشت: شاید واسه این بود که هروقت از اون توپها میدیدم٬ یک حس خاصی بهم دست میداد. حسی شبیه احساس دیدن یک زندانی مظلوم و قهرمان که کاری برای نجاتش نمیتونی بکنی!