بیمارستان لولاگر

وقتی بیمارستان بودم٬ مامانم نمیدونست که من کجا هستم ولی شنیده بود که مریضخونه هستم. یه عالمه گشته بود تا منو پیدا کرده بود. خودش میگه من یواشکی میومدم میدیدمت و یه عالمه بوست میکردم و بهت میگفتم که به بابات نگو من اومده بودم به دیدنت وگرنه از اینجا میبرتت یک بیمارستان دیگه تا من نتونم ببینمت. من که یادم نمیاد ولی حتما به بابام نگفته بودم.

بابام دوست نداشت که من نون دولت رو بخورم. شماره تلفون همسایه مان را داده بود که هر وقت مرخص شدم٬ فوری زنگ بزنم و خبر بدم تا زود بیاد و بریم مغازه (خانه مان).

 بعد از دو ماه یکروز عصر آقا دکتر اومد و گفت فردا مرخص میشم. من هم فوری زنگ زدم و به بابام خبر دادم و همون شبانه بابام اومد و من رو برد تا یکوقت شام و صبحانه اضافی دولت را نخورم تا نمک گیر نشم و ...