نامه ای به پدرم ۱

سلام بابا!

حتما میدونی که خواهرم یک ساعت پیش زنگ زد و گفت خوابت رو دیده. میگقت ده روز پیش خواب تو را دیده که ... و چند شب بعد دوباره خوابت را دیده! و دیشب هم خواب من را دیده بود!!

نمیدونم چرا به خواب من نمیای و حتما میدونی که دلم واست خیلی تنگه و خیلی دوست دارم. میدونم که وقتی سیزده چهارده ساله بودم خیلی اذیتت کردم و تا بیست سالگیم از هم خبر نداشتیم و با همدیگه قهر بودیم و اون پنج شش سال اوائل انقلاب هم به خاطر شرایط خاص من٬ نمیتونستیم همدیگر را زیاد ببینیم و بعدش هم سالها منتظرم موندی تا اینکه از این دنیا رفتی بدون اینکه بتونیم همدیگه را ببینیم!

میدونی بابا٬ اون اول که شروع کردم از خاطرات بچگیم اینجا بنویسم تو این فکر بودم که نکنه یکوقت به قول معروف تنت تو قبر بلرزه و روحت عذاب ببینه! ولی یک چیزی توی خودم بهم میگفت به نوشتنم ادامه بدم و امشب فهمیدم که آره کارم درسته و واسه چی باید ادامه بدم ...

بازم برات مینویسم بابای مهربونم