تکبیر گویان بدنبال آبدارچی ...


یادمه یکبار من و بابام رفته بودیم نماز عید فطر. یه عالمه آدم بود. انقدر شلوغ بود که جا نبود من و بابام پیش هم تو یک صف وایستیم. شانس اوردم که تو صف پشت سر بابام وایستاده بودم. آخه انقدر قنوتش طولانی شد که وسطش خسته شدم و دستم را انداختم. قنوت همونی هست که تو رکعت دوم نماز مثل دعا کردن٬ دستشونو بلند میکنند. بعضیها دستشونو به هم میچسبونن و بعضیها هم بین دستاشون فاصله هست. من دستامو به هم میچسبوندم و به خطهای دستم زل میزدم و میرفتم تو فکر.

 وقتی دستمو وسط قنوت انداختم٬ دلشوره داشتم که کسی ندیده باشه. آخه کلی واسه خودم آبرو داشتم! شبها و ظهر جمعه ها میرفتیم مسجد صاحب الزمان و من تکبیر میگفتم. تازه تو مسجد حاج امجد که خیلی بزرگتر بود٬ چندبار تکبیر گفتم. تکبیرگو همونی هست که نماز خوانها (یا اونائی که سر نماز یاد بدهکاریهاشون می افتند و حواسشون پرته) به فرمانش به سجود و رکوع و ... میروند. یه بار خود من هم وقتی تکبیر میگفتم حواسم پرت شد و وقتی پیشنماز رفت رکوع یادم رفت داد بزنم الله اکبر سبحان الله که یکدفعه دیدم خود پیشنماز داره داد میزنه الله اکبر و مثلا منو خبر میکنه...

وقتی نماز تموم میشد باید آواز میخوندم که: ان الله و ملائکهَ یوسلّون النبی٬ یا ایها الذین آمنو صلّو علیه و صلّمو تسلیما . یکی دوبار وسطش قاطی کردم و بقیه اش یادم رفت که یکی از اون وسط جمعیت بقیه اش را خواند و منم حسابی خیط شدم!

شبهای ماه رمضان و محرم و هر وقت مناسبتی بود تو مسجد به همه چائی میدادیم. منم یه کاسه قند دستم بود و دنبال اونی که قوری دستش بود میرفتم. به هرکس که قند میدادم میگفت: پیر شی! منم کلی ناراحت میشدم و تو دلم میگفتم خودت پیر بشی! بعدا که بزرگ شدم فهمیدم که منظورشون اینه که جوانمرگ نشی! شاید واسه پیر شی گفتن اونا بوده که لاجوردی نتوانست من را هم مثل بقیه دوستام شهید کنه!