کلاس اول دبستان بودم که یکروز مامانم اومد مدرسه یه عالمه بوسم کرد و یک بلوز بهم داد و منم همونجا پوشیدمش. بلیز بافتنی بود و خودش بافته بودش.
مدرسه تعطیل شد و رفتم مغازه (خانه مان) پیش بابام. بابام پرسید این بلوز را از کجا آوردی؟ گفتم مامانم بهم داده. بابام گفت اون دیگه مامانت نیست٬ یک جادوگر هستش و این بلوز جادو شده هستش! از تنم درآورد و همونجا تو خیابون قیچیش کرد و آتیشش زد!! از اون ببعد هم هی میگفت اون زنه جادوگره و میخواد تو رو جادو کنه! هروقت دیدیش٬ فرار کن و بیا اینجا بمن بگو!!
یادمه یکروز مامانم منو بوسیده بود و بابام هم ۱۰۰ متر اونورتر دیده بود. وقتی رسیدم پیش بابام جای بوس مامانمو با دستم پاک کردم!! یکروز هم الکی به بابام گفتم که تو کوچه علیجانی اون زنه رو دیدم و فرار کردم! بابام تشویقم کرد و بهم جایزه (پول) داد.
فکر میکنم که این اولین دروغ غرض و مرض دار و سودجویانه تو زندگیم بوده و همینجا به خاطر این برخورد فرصت طلبانه ام از خود انتقاد میکنم و اگر مادرم این نوشته را خواند و یا کسی برایش تعریف کرد٬ امیدوارم ناراحت نشه!
امیدوارم هم مادرم و هم خدا این خطای منو ببخشند و همینطور از مادرم و خدا میخام که اشتباهات پدرم را ببخشند تا شاید روحش شاد بشه.
|